یک دم آسودگی

بیاییم برای یک لحظه هم شده ناخوشی های دنیا رو رها کنیم

یک دم آسودگی

بیاییم برای یک لحظه هم شده ناخوشی های دنیا رو رها کنیم

یک دم آسودگی

ما به روی دوستان از بوستان آسوده ایم
گر بهار آید گر باد خزان آسوده ایم
سعدی

آخرین نظرات

قسمت 1 و قسمت 2

...دیو از شاخش دسته کلیدی در آورد و رفت به سراغ اتاقها. دونه دونه اتاق ها رو وا کرد و نشون نمکی داد. نمکی از دیدن اتاقها چشمش سیاهی رفت. چیزهایی دید که هیچ وقت خیال نمی کرد به خواب هم ببینه. از جواهرات، از لباس های زربفت، از سکه های طلا و نقره، از گردن بند و زینت های زنانه، حتی یکی دو اتاق هم پر بود از خوراکی و آذوقه.

خلاصه، دیوه تمام اتاقها رو درش رو وا کرد و نشون نمکی داد جز دو اتاق رو که هر چه نمکی اصرار کرد بخرج دیوه نرفت. دیوه دو مرتبه، دسته کلید رو به شاخش بند کرد و به نمکی گفت: اگر ساختی با من و زن من شدی، تمام اینها مال توست وگرنه تو رو می کشم و می خورمت. نمکی از ترس یا از زرنگی گفت: البته که می سازم، کیه که از مال و دولت بگذره. نمکی به صورت ظاهر، خودش رو راضی نشون داد. ولی برای خلاصی خودش می خواست چاره کنه. از اون طرف هم خیلی دلش می خواست بفهمه توی اون دو اتاق چی هست.

دیوه وقتی که نمکی رو راضی دید خیلی خوشحال شد گفت: بدون که ما دیوا هفت روز یک مرتبه سیر و پر می خوریم! و هفت روز، پشت سر هم می خوابیم! و هفت روز هم بیداریم! الان نوبت خواب من هست. زانوت رو بیار جلو، سرم رو بذارم روش که از هر متکایی برای من بهتر است. من هفت روز می خوابم بعد بیدار می شم اون وقت تکلیف زندگیمون رو معلوم می کنیم. تو هم اگر خوابت گرفت سرت رو بذار روی سر من بخواب. فکر گرسنگی هم نکن که هوای اینجا طوری هست که هفته ای یک بار بیشتر کسی گرسنه اش نمی شه. نمکی گفت بسیار خوب، و زانوش رو زیر سر دیوه گذاشت و دیوه به خواب رفت.

نمکی فکر کرد که من در این هفت روز که این نره دیو خوابست، خیلی کارها می توانم انجام دهم. بهتر است که از همین حالا سر دیوه رو روی زمین بگذارم و پا شم فکری به حال روز سیاهم بکنم. یواش سر دیو رو روی زمین گذاشت و دسته کلید رو از شاخش در آورد، رفت در اتاق را وا کرد. یک دفعه دیگر با دل جمع و سر فرصت جواهرهای افسانه ای رو تماشا کرد. بعضی ها رو به گردنش آویزون کرد و جلو آیینه رفت که خودش رو ببینه. بعضی ها رو به دست و بازوش انداخت، از آن طرف سکه های طلا رو جلوش کپه کرد، مشت مشت ور می داشت می ریخت، نمی دونست چی کار کنه.

در این بین یه دفعه به یاد اون دو اتاقی افتاد که دیوه درش رو وا نمی کرد، فوری از جاش بلند شد و کلیدهاش رو پیدا کرد و به سراغشون رفت. اتاق اول رو که وا کرد ماتش برد، برای اینکه یه دسته از دخترهایی رو که در خوشگلی مثل و مانند نداشتند، در اتاق زندانی دید، که همه زنجیر به گردن و کند به پا بودند! اونها تا نمکی را دیدند فریاد کردند: خاتون جان! خاتون جان! شما کجا اینجا کجا؟! نمکی داستان حال خودش رو از اول تا آخر برای اونها تعریف کرد. بعد از دخترها پرسید: شما ها اینجا چه کار می کنید؟

اونها گفتند نگاه به کند پا و زنجیر گردن ما نکن، پدرهای ما هر کدام برای خودشان در شهری شهریاری هستند. ما هم هر کدوم به یه شکلی گرفتار این دیو شدیم و وقتی که راضی نشدیم که زنش بشیم ما رو به این روز سیاه انداخت. نمکی گفت: حالا که اینطوره من زنجیر و کند رو از گردن و پای شما بر می دارم و شماها رو خلاص می کنم. تا سر هفته که دیو از خواب بیدار می شه شما خودتون رو به یه جای امنی رسونده اید. اونا گفتند راه منرل ما خیلی دوره، ما می ترسیم که دوباره گرفتار این نره غول بشیم. اون وقت دیگه ما رو زنده نمیذاره.نمکی گفت: ببینم چطور می شود. در این میون یه سگ زنجیری دید؛ گفت: این حیوون رو هم خلاص می کنیم بلکه به دردمان بخوره. همین که زنجیر رو از گردن سگ برداشت یه دفعه صدای ترکیدن چیزی بلند شد و از جلد سگ یه جوون رشید و خوشگل و خوش سیما در اومد! نمکی و دخترا همه مات و مبهوت انگشت به دهن ماندند که این دیگه کیه؟

ادامه دارد...

  • دختر پاییزی

دیدگاه شما (۲)

آقا بعدی رو زوتر بذار😅اینجوری مزه اش میره

 

پاسخ:
😅😅 ... باشه 😉

آخی یادش بخیر...چقدر خوبی تو که اینقدر خاطره بازی میکنی 🥰🥰👌👌

پاسخ:
قربان محبتت❤️ خوبی از خودته ❤️🥰😘...خوشحالم که دوست داشتی😊😊

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">