یک دم آسودگی

بیاییم برای یک لحظه هم شده ناخوشی های دنیا رو رها کنیم

یک دم آسودگی

بیاییم برای یک لحظه هم شده ناخوشی های دنیا رو رها کنیم

یک دم آسودگی

ما به روی دوستان از بوستان آسوده ایم
گر بهار آید گر باد خزان آسوده ایم
سعدی

آخرین نظرات

قسمت 1، قسمت 2 ، قسمت 3

... خود پسره به زبان اومد: من پسر فلان پادشاه هستم، ما هفت برادریم و برای هر کدام هم قصر مخصوصی پدرمان ساخته. خیال داشت برای من عروسی بگیره که گرفتار این دیو شدم. دخترا پرسیدند: چطور؟ چرا؟

گفت: یه شب من تو قصر خوابیده بودم، قصر من هفت در داشت و دم هر دری یه قراول با شمشیر کشیده ایستاده بود، اتفاقا قراول هفتم خوابش گرفت، شمشیرش رو گذاشت زیر سرش و خوابید. تا خوابش برد، دیوه اومد تو، و منو گرفت و روی شاخش گذاشت و آورد اینجا. نرسیده تازیانه را کشید به جون من، حالا نزن کی بزن. گفتم: چرا می زنی؟ گفت: برای اینکه در طالع من نوشته که کشتن من به دست توست و من باید تو رو نگه دارم و آن روز عوض اینکه تو مرا بکشی من تو رو بکشم. بعد هم، مرا طلسم کرد و با این زنجیر بست و به صورت سگ درآورد.

آن طوری که من فهمیدم همین یکی دو روزه بیشتر من زنده نیستم. نمکی گفت: ای داد بیداد! اگر این دیو بیدار بشه من چکار کنم؟ شاهزاده گفت: این طوری که من شنیدم پهلوی اتاق ما اتاقیست که حوض بلوری وسط اون هست و در اون حوض یه ماهی قرمزیه که شیشه عمر دیو تو شکم اون ماهی هست. نمکی گفت: کلید این اتاق ها همه پهلوی منه. شاهزاده گفت: پس زود در رو وا کن.

نمکی در اتاق رو که وا کرد همه دیدند درست است. حوض بلوری وسط اتاق است یک ماهی قرمز هم توی حوض بود. شاهزاده دست کرد توی حوض ماهی را بگیرد ماهی در می رفت بالاخره گرفتار شد. اینجا ماهی گرفتار شد، آنجا دیوه از خواب پرید! دست پاچه آمد به طرف اینها، اما چه فایده شاهزاده شکم ماهی را پاره کرده بود و شیشه عمر دیوه را درآورده بود و سر دست گرفته بود. دیوه که اوضاع را دید دود از دلش درآمد که ای قضا و قدر کار خودت را کردی! بنا کرد به شاهزاده عجز و ناله و التماس کردن که هرچه بخواهی می دهمت بشرطی که شیشه عمر مرا پس بدهی.

شاهزاده گفت: اول کاری که می کنی این دخترها را از هر جایی آوردی می بری می گذاری سر جایشان تا بعد بگویم چکار کنی. دیوه از ناچاری قبول کرد. همه ی آنها را برد سر جایشان و آمد پهلوی شاهزاده. وقتی دیوه نفر آخری را رساند و برگشت، پرسید: دیگر چکار کنم؟ شاهزاده گفت: برو کنج حیاط تماشا کن که چطور شیشه عمر تو را می شکنم. دیوه تا آمد بخودش بجنبد شاهزاده شیشه عمرش را به زمین زد. او هم دود شد و رفت به هوا.

شاهزاده که یک دل نه صد دل عاشق نمکی شده بود، بی رودر وایسی به نمکی گفت: من مثل تویی را در آسمان میگشتم، زمین پیدات کردم. هر طور هست باید زن من بشوی و باید زودتر برویم به ولایت ما، تا هم پدر و مادر من خوشحال شوند و هم بساط عروسی را راه بیندازیم. نمکی گفت: من بشرطی زن تو می شوم و همه جا با تو می آیم که اول مادر و خواهرهایم را ببینم. شاهزاده قبول کرد. نمکی را پیش مادر و خواهرهاش برد.

نمکی تفصیل حال خودش و شرح قصر دیو را از سیر تا پیاز براشون نقل کرد. آنها هم خیلی خوشحال شدند بعد قرار شد که دسته جمعی بروند ولایت شاهزاده. باری دو سه روزی ماندند و خستگی در کردند بعد همگی، نمکی و مادرش و شش خواهرش رفتند به ولایت شاهزاده. از دروازه شهر که وارد شدند دیدند مردم همه سیاه پوشیدند. نمکی پرسید: چرا اهل ولایت شما همه سیاه پوشیدند؟ شاهزاده گفت: حکما برای خاطر من است که دو سال است گم شده ام و از من خبری ندارند. همینطور هم بود.

شاهزاده وارد قصر شد و یکسر به پابوس پدرش رفت. پادشاه تا چشمش به پسر گمشده اش خورد از حال رفت. همینطور مادر پسر، اما ریختند آنها را به حال و هوش آوردند. حالا بیا تماشا کن که حرمسرای پادشاه غلغله رومه. زن و مرد و بزرگ و کوچیک دور شاهزاده را گرفتند و خوشحالی می کنند. پادشاه اول کاری که کرد فرمان داد تا ناقاره شادی بزنند و مردم هم لباس سیاه را از تنشان درآورند. بعد شاهزاده سر گذشت خودش رو از روزی که گرفتار دیو شده بود تا آخر برای مادر و پدر و قوم و قبیله اش گفت.

پادشاه خیلی خوشحال شد. رو کرد به زنش، که مادر پسرها باشه گفت: ما پیش از اونکه شاهزاده گم بشه خیال داشتیم برای اون و برادراش دخترایی پیدا کنیم و عروسی بگیریم ولی اون وقت قسمت نبود حالا که شاهزاده، چشم دشمن کور، بسلامتی برگشته، باید عروسی اونها رو علم کنیم. ببین شاهزاده ها هر کدوم هر دختری رو که می خواهند ما دستشان رو بگیریم و بگذاریم تو دست اینا. زن پادشاه تفصیل رو برای شاهزاده و برادراش گفت. شاهزاده هم گفت: من غیر از نمکی کسی رو نمی خوام.

خلاصه دردسرتون ندم. خدا در و تخته رو خوب جفت کرد. هر کدوم از برادرای شاهزاده یکی از خواهرای نمکی رو زیر چشم گرفته بود. بساط عروسی رو راه انداختند. هفت شبانه روز شهر رو آیین بستند و چراغونی کردند. شب هشتم پادشاه دست نمکی و خواهراش رو گرفت و گذاشت تو دست شاهزاده و برادراش و گفت: این زنهای شما، با هم پیر بشید، از هم سیر نشید. هر کدوم از اون دخترا توی قصری رفتند و تا بودند بخوبی و خوشی زندگی کردند. بله به خوبی و خوشی تموم شد. قصه ی ما به سر رسید کلاغه به آشیون رسید. بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ی ما همین بود.

منبع: atalmataltootooleh.com

  • دختر پاییزی

دیدگاه شما (۳)

سلااااام

پس تموم شد😄

چقدرم که به خوشی تموم میشه این داستانهای قدیمی😊

مثل همیشه یه زن زیرک با صبر و حوصله و آینده نگری و تیز هوشی 😎مشکل رو حل کرد😎دیگه بیشتر تعریف نمیکنم که ریا نشه.

 

ولی از یه جای داستان خیلی بدم اومد.

اگه قرار باشه این داستان رو واسه بچه ای تعریف کنم علاوه بر اینکه به جای دیو شخصیت دیگه ای جایگزین میکنم اون قسمتی هم که شاهزاده به دیو قول داد که اگه دخترارو برگردونه به خونشون دیگه شیشه ی عمرش رو نمیشکونه ولی بعد انجام کار به قولش وفا نکرد رو عوض میکنم.

یا شاهزاده قول نمیده همون موقع شیشه ی عمر رو میشکونه و خودش دخترارو برمیگردونه یا اینکه قول میده و به قولش وفا میکنه و دیو رو تحت کنترل خودش زنده نگه میداره.

دروغ و بدعهدی خیلی تو ذوق میزنه

چقدر حرف زدم😐😂

 

ولی همینجا کمال تشکر و قدردانی خود را بابت زحماتی که برای این پستهای اخیر کشیدید رو ابراز میدارم.🌷🌷🌷🌷

دمت جیز😘

پاسخ:
سلام مشکات عزیزم ❤️

"چقدرم که به خوشی تموم میشه این داستانهای قدیمی😊"
واقعا👌 به علاوه این که دیگه پایان بازو این حرفا رو ندارند خوشبختانه😄😂

 "مثل همیشه یه زن زیرک با صبر و حوصله و آینده نگری و تیز هوشی 😎مشکل رو حل کرد😎دیگه بیشتر تعریف نمیکنم که ریا نشه."
دقیقاً 😎😎👌👌😂😂

 "ولی از یه جای داستان خیلی بدم اومد...اگه قرار باشه این داستان رو واسه بچه ای تعریف کنم..."
باهات کاملا موافقم👍 مخصوصا این که شاهزاده زیر قولش زد، واقعا بدآموزی داره😐 علاوه بر اینایی که گفتی یه جای دیگشم که به نظرم باید برای بچه ها حذف بشه اون فحش و نفرین هایی که مادر نمکی میگه 😅😅...


 "یا شاهزاده قول نمیده همون موقع شیشه ی عمر رو میشکونه و خودش دخترارو برمیگردونه یا..."
دقیقا آفرین👌 داستان رو این طوری تغییر بدیم مسئله دروغ و بدعهدیش حل میشه👍😀

 "چقدر حرف زدم😐😂"
نه بابا نکاتی که گفتی خیلی عالی بود ممنون ازت🌸💐😊

 "ولی همینجا کمال تشکر و قدردانی خود را بابت زحماتی که برای..."
قربان محبتت 🥰❤️ (ایموجی تعظیم (کاش داشت😁 )).. مررسی که دنبال کردی پست ها رو 💐💐🙏😊...دم و بازدمت جیز😘😉
  • چرنوبیل ○●
  • خوشمان آمد،این روزا پایان خوش تو قصه ها کمه.

    پاسخ:
    خوشحالم از این بابت😊 دقیقاً👍 ..مررسی از همراهی تون 🙏💐

    چه قشنگ تموم شد🥰

    حدسش رو زده بودم و خوشحالم درست دراومد😊

    پاسخ:
    👌😉❤️...چقدر خوب 🥰 من معمولا حدسام تو داستانا اشتباه درمیاد 😶
    مررسی که داستان رو دنبال کردی فاطمه جانم 🙏💐

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">