نمکی هفت درو بستی؟ (نوستالژی های کودکی) قسمت 1
خب امشب می خوام یه قصه براتون تعریف کنم .داستان نمکی رو مادرم وقتی بچه بودم برام تعریف می کرد : "یه روز یه دختری بود اسمش نمکی بود..نمکی با مادرش توی خونشون که هفت تا در داشت زندگی می کردند ... " راستش مادرم چون بچه بودم داستان رو کامل تعریف نمی کرد 😐 برای این که نترسم آقا دیو رو آقا دزده معرفی کرده بود به خاطر همین تو عالم بچگی همیشه برای من سوال بود چرا نمکی و مادرش وقتی دزد اومده خونشون به جای این که زنگ بزنند پلیس، از دزده پذیرایی می کردند؟؟🤔... حالا بعد از سال ها قصه اصلی رو پیدا کردم و خوندم و خوشم اومد گفتم برای شما هم بذارم😊
نمکی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. پیرزنی هفت تا دختر بالغ، قد و نیم قد داشت. هفتمی که از همه خوشگلتر بود اسمش رو گذاشته بود نمکی. اونها کنار شهر، در باغی و در خانه ی بسیار بزرگی زندگی می کردند که هفت تا در داشت. اون قدیم قدیما درها رو از چوب گردو می ساختن و پشت در رو کلون می اندختن. تا کسی نتونه اون رو باز کنه. هر شب وقت خواب، نوبت یکی از دخترها بود که درهای خونه رو ببنده. شبی که نوبت نمکی بود، اونم دونه دونه درها رو بست تا رسید به در هفتمی، اما دیگه همت نکرد کلون در هفتم رو بیندازه. با خودش گفت: توی خونه ی ما جز هفت تا دختر دم بخت چیه که دزدی بیاد و چیزی ببره؟ رفت و سرش رو گذاشت رو بالش و خوابید.
مامان نمکی پیر بود و سبک می خوابید. نصفه های شب از صدای خرخر و نفس های بلند بیدار شد! پیرزن گفت: کیه این وقت شب اومده خونه ی ما، کیه که این طور مثل غول صدای نفسش می یاد و خرناس میکشه؟ پا شد نگاه کرد، چشمتون روز بد نبینه، دید یه دیو نخراشیده و نتراشیده وارد خونه شده. بند دلش پاره شد، گفت: دیدی این جز جیگر زده نمکی در رو نبست! مهمون ناخونده اومده تو خونه. تو این کش و قوس ها بود که صدای نعره آقا دیوه بلند شد: هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمون رسیده بر شما، جایی ندارد بر شما؟
ادامه دارد ...
- ۹۹/۱۰/۲۵
چه قشنگ :))
مشتاق خوندن ادامشم :)