یک دم آسودگی

بیاییم برای یک لحظه هم شده ناخوشی های دنیا رو رها کنیم

یک دم آسودگی

بیاییم برای یک لحظه هم شده ناخوشی های دنیا رو رها کنیم

یک دم آسودگی

ما به روی دوستان از بوستان آسوده ایم
گر بهار آید گر باد خزان آسوده ایم
سعدی

آخرین نظرات

نمکی هفت درو بستی؟ (نوستالژی های کودکی) قسمت 1

پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۱۵ ب.ظ

خب امشب می خوام یه قصه براتون تعریف کنم .داستان نمکی رو مادرم وقتی بچه بودم برام تعریف می کرد : "یه روز یه دختری بود اسمش نمکی بود..نمکی با مادرش توی خونشون که هفت تا در داشت زندگی می کردند ...  " راستش مادرم چون بچه بودم داستان رو کامل تعریف نمی کرد 😐 برای این که نترسم آقا دیو رو آقا دزده معرفی کرده بود به خاطر همین تو عالم بچگی همیشه برای من سوال بود چرا نمکی و مادرش وقتی دزد اومده خونشون به جای این که زنگ بزنند پلیس، از دزده پذیرایی می کردند؟؟🤔... حالا بعد از سال ها قصه اصلی رو پیدا کردم و خوندم و خوشم اومد گفتم برای شما هم بذارم😊

نمکی

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. پیرزنی هفت تا دختر بالغ، قد و نیم قد داشت. هفتمی که از همه خوشگلتر بود اسمش رو گذاشته بود نمکی. اونها کنار شهر، در باغی و در خانه ی بسیار بزرگی زندگی می کردند که هفت تا در داشت. اون قدیم قدیما درها رو از چوب گردو می ساختن و پشت در رو کلون می اندختن. تا کسی نتونه اون رو باز کنه. هر شب وقت خواب، نوبت یکی از دخترها بود که درهای خونه رو ببنده. شبی که نوبت نمکی بود، اونم دونه دونه درها رو بست تا رسید به در هفتمی، اما دیگه همت نکرد کلون در هفتم رو بیندازه. با خودش گفت: توی خونه ی ما جز هفت تا دختر دم بخت چیه که دزدی بیاد و چیزی ببره؟ رفت و سرش رو گذاشت رو بالش و خوابید.

مامان نمکی پیر بود و سبک می خوابید. نصفه های شب از صدای خرخر و نفس های بلند بیدار شد! پیرزن گفت: کیه این وقت شب اومده خونه ی ما، کیه که این طور مثل غول صدای نفسش می یاد و خرناس میکشه؟ پا شد نگاه کرد، چشمتون روز بد نبینه، دید یه دیو نخراشیده و نتراشیده وارد خونه شده. بند دلش پاره شد، گفت: دیدی این جز جیگر زده نمکی در رو نبست! مهمون ناخونده اومده تو خونه. تو این کش و قوس ها بود که صدای نعره آقا دیوه بلند شد: هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمون رسیده بر شما، جایی ندارد بر شما؟

ادامه دارد .‌..

  • دختر پاییزی

دیدگاه شما (۵)

چه قشنگ :))

مشتاق خوندن ادامشم :)

پاسخ:
🥰🥰
قربانت 🥰 خوشحالم که دوست داشتی 😊
  • Amir chaqamirza
  • سلام سلام سلام

    مادرتان حق داشته،یکم ترسناکه...😄😅🌈....   ؛)

    حتما ادامشو بزارین،خیلی زیبا و دلپذیره.... :)

    عجب تابلویی....  :)

    پاسخ:
    صد سلام بر شما 😊

    "مادرتان حق داشته،یکم ترسناکه...😄😅🌈....   ؛)"
    واقعا👍😀 الان که فکر می کنم می بینم کار درستی کرده چون در ادامه می بینید یکسری جاها لازم بوده برای بچه ها گفته نشه😅😅

    "حتما ادامشو بزارین،خیلی زیبا و دلپذیره.... :)"

     چشم حتما☺️☺️ خوشحالم که دوست داشتید😊

    "عجب تابلویی....  :)"
    منم دوستش دارم😀😀

    آخی. منم بچه بودم مامانم این قصه رو برام می‌گفت البته فکر کنم بدون تحریف گفته اما الان یک مضمون کلی ازش یادمه(  با اشتیاق منتظر ادامه داستانم)

    پاسخ:
    چقدر خوب 🥰🥰 .. منم همون تحریف شدش روهم یه قسمت هایش یادم رفته بود😅 ...خوشحالم که دوست داشتی😊 

    سلام دختر پاییزی

    خوبی خوشی؟

    ادامه شو هم میذاشتی دیگه😀

    منم همین چند سال پیش خوندمش.

    حالا واقعاً برام سواله به جای دیو چی رو باید جایگزین کرد که بهتر باشه🤔

    پاسخ:
    سلام عزیزم🥰...ممنون خوبم😘.. خودت چطوری؟

     "ادامه شو هم میذاشتی دیگه😀"
    راستش اولش همین کارو کردم😄.. بعد یکی از دوستان پیشنهاد کرد که قسمت قسمت منتشرش کنم... دیدم راست می گه خیلی طولانی شده 😶حالا کی حوصله داره این همه رو بخونه😂... این طوری هیجانشم بیشتره😉

    "منم همین چند سال پیش خوندمش."
    چقدر عالی😊

    "حالا واقعاً برام سواله به جای دیو چی رو باید جایگزین کرد که بهتر باشه🤔"
    نمیدونم والا برا منم سواله🤔

  • もえ|𝒆𝒔𝒕𝒓𝒆𝒍𝒍𝒂 ―♡
  • خیلی آشنا میزنه. فکر کنم بچه که بودم کتاب داستانش رو داشتم. ولی احتمالا بجای انسان و دیو، شخصیتاش بز/گوسفند و گرگ بودن.

    پاسخ:
     😊😊 کلا تا جایی که من فهمیدم نسخه های متفاوتی از این داستان وجود داره 🙂 ...چه جالب 😀 به نظرم گرگ به جای دیو باشه بهتره برای بچه ها 😉

    ارسال نظر

    نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.